به جرات می‌تونم بگم آدمی هستم که تقریبا ۸۰٪ از کارایی رو دلم تو یه لحظه خواسته رو انجام دادم هر حماقت یا بقول فایزه شجاعتی رو امتحان کردم ولی لعنتی کارایی هستن که خواستم و نشدن جنگیدم و نشدن اینان که شدن حسرت

وقتی اهنگ time in bottle رو گوش دادم نه یبار بلکه صد بار حسرت آهنگ نابودم کرد درسته خیلی از کارایی که میخواستمو کردم ولی چرا باید اتفاقای ساده ای که خیلی راحت میتونستن به جای حسرت بشن خاطره انقد راحت اتفاق نیفتادند؟مگه چند سال عمر میکنید همش هفتاد هشتاد سال اونم اگه شانس بیارید و زودتر ریق رحمت رو سرنکشین لعنتیا اگه هفصد سال میموندید چیکار میکردید؟؟؟
دروغ چرا با اینکه به عاشق نشدنم افتخار میکنم ولی این روزا وقتی اینقدر ذوق و شوق ملت عاشق پیشه رو می‌بینم و در مقابل خودم یه سیب زمینی بی احساس یکم می‌ترسم...من کی انقد بی احساس شدم؟؟؟
چقد زود دغدغه های ذهنیم آروم شدن باعث و بانی حرص دادمو فک کنم دیگه هیچ وقت نبینم مرسی خدا 
از همه ی آدمای دورش و هرچیزی که یه کوچولو مربوط به اونا بشن متنفرم و به شدت دوری می‌کنم
پ.ن:چقد کنج عزلت لذت بخشه..
پ.ن: چقد بد بود این شکست
پ.ن: آدمک خر نشوی مست صدایش بشویا...نوچ نووچ

برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396برچسب:, | 22:35 | نویسنده : پریشاد |

 چهارشنبه و پنجشنبه این هفته رو باید ثبت تاریخیش کرد دوتا آرزوی کوچیک ولی محال بعد ۶ سال اتفاق افتاد برام 

میگویند فقط صداست که میماند و امان از صدای او که جاودانه شد در گوش من.....

جاودانه شد 

شاید من واقعا احمق باشم  ۶ سال سر حرفم واسم و بدونم دست نیافتنی ترین اتفاق دنیاست ولی من وایستادم نمی‌دونم تا کی ولی فراموشت نمی‌کنم محال من....

از این چند وقته بگم که واقعا بد گذشت از آذر شروع شد 

اول با معدم خودنمایی کرد درد چهار ساله ی معدم که بالاخره اود کرد و من دو ماه روزی ۱۵ تا قرص خوردم که اکثرن انتی بیوتیک بودن

نا فیقام که از هیچ نامردی در حقم فروگذار نکردن یه روز گفتم غرورمو نمیشکنم ولی تو بحبوحه ی سختیام غرورمم له شد به بدترین ش ک ل م م ک ن 

و تازه فهمیدم کل عالم دارن پشتم تهمت میزنن و همشو دوستی مدیریت می‌کنه که من براش همه کار کردم 

اون روزایی که من داشتم بهش میگفتن بیا برگردیم اون داشت پشتم تهمت های ناجوری می‌زد

از همه ی کاراش گذشتم ولی این یکی دیگه به هیچ وجه نمیبخشم

لذتی که در انتقام هست در بخشش نیست قول میدم بیچارش کنم با راهی که خودش شروع کرده

ترو خدا بیاین آدم باشیم نه حیوون

بعد معدم افسردگی گرفتم شدیدددد و وقتی دیدم معدود عزیزام دارن بخاطرم پر پر میشن پاشدم دوباره خودمو جمع و جور کردم فقط بخاطرشون

 

الان خیلی خوب ترم بحران های خیلی بدی رو پشت سر. گذاشتم ولی الان خوبم

البته جاست ناو ابله مرغان گرفتم اونم تو این سن و سال واقعا زجر اوره و خیلی درد میکشم ولی بازم خوبم فکر کردن به اتفاقای هرچند کوچیک ولی خوب این اواخر بهترم میکنهههه

چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد (ته سیگار-رستاک)

 


موضوعات مرتبط: زندگی من ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 28 خرداد 1396برچسب:, | 3:9 | نویسنده : پریشاد |

 بهارن امروز میگفت  یه روز با نگین قهر کردیم عصرش نگین پیام داد که من عین کنه بهت چسبیدم نمیتونی منو ول کنی حتی اگه خرطوممو قطع کنی بعدشم این کلی خندیده و موضوع فراموش شده و نهایتا اشتی کردن

داشتم فکر میکردم چقد راحت باهم اشتی کردن کاش منم میتونستم به ث بگم بیا برگردیم به سابق بیا فک کن اولشیم 

ولی نمیتونم خرطوم من غرورمه حس کنم ممکنه کسی دست به خرطومم بزنه نزدیکش نمیشم من ادم مغروریم و همیشه سر این غرورم خیلیارو  از دست دادم هچ نگفتم ببخشید هیچ وقت نگفتم بیا باهم مثل سابق باشیم هیچ وقت نگفتم یا من سرد نباش هیچ وقت نگقتن دوست دارم

نه نه این دوتای اخریو گفتم یکیشو همین دو سه ماه قبل به ف گفتم اخریشم شش سال پیش گفتم 

من دوبارتو زندگیم غرورمو کنار گذاشتم و هیچ وقت از این دوبار پشیمون نمیشم 

ف برام عزیزه چند وقت پیش بام سرد شده بود نتوستم تحمل کنم نمیخواستم از دست بدمش اون روز من تنبل ۱/۵ساعت تمام تند تند پا به پاش پیاده رفتم رفتیم جلو در ارزوهامون بعدم کلی حرف زدیمو راه رفتیم 

اونروز وقتی برگشتم خونه پاهام تاول زده بودن و بعد شش سال اولین بار بود جلو یکی بدون غرور بودم ولی هیچکدومشون ناراحتم نکرد تاول خوب شد و غرورمم سالم موند ولی خوشحال بودم چون از دستش ندادم

دلم میخواست میتونستم به ث بگم بیا باز کنارم ولی نمیتونم فک نکنم بعدش ازجریحه دار شدن غرورم خوشحال بشم

بعد سه ماه دیگه نمیبینمش 

پریشاد بعد خوردن نصف قهوه ی تلخش رو به ف کرد و گفت بیا شیرینش کنیم زندگی شیرین بشه 

ف گفت ولی حقیقت همیشه بهتره ...بازم قهوه هامونو تلخ میخوریم ....

اون روز تو کافه ی همیشگیمون نشسته بودم و داشتم تیکت های زیر شیشه ی میزو میخوندم یکی نوشته یود :من ناراحت بودم ولی به اونا گفتم خستم  

#منم ناراحت بودم...

چقد قشنگ بود این جمله هه

#


موضوعات مرتبط: زندگی من ، دل نوشته ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 دی 1395برچسب:, | 1:45 | نویسنده : پریشاد |

 یادتونه پست قبلی نوشتم دوتا از دوستام دلمو شکستن ولی به روشون نمیارم با یکیشون کات کردم البته با دونفر کات کردما ولی خب یکیشون برام اهمیتی نداشت ولی اون یکی.... 

راستشو بخواین اونو دوسش داشتم اصلا دوست نداشتم رابطمون بهم بخوره ولی نفر دوم همیشه نقش باقالی رو بین ما داشت الان میگم کاش خیلی وقت پیش حذفش میکردم مامانم راس میگه رابطه های سه نفره هیچ‌وقت ادامه پیدا نمیکنن همیشه دوستاشون علیه اون یکی توطئه میکنن یاد آهنگ یاس افتادم تا دو نفرو باهام آشنا کردیم تیم شدن مارو بکوبن زمین من آشناشون کردم...  

از دست اولی یا همون ث ناراحت نیستم بخشیدمش ولی محاله فراموشش کنم ولی نفر دوم یا همون الف رو هرگز نه میبخشم و نه فراموش میکنم به خودشم گفتم میدونم خیلی وقت بود پشت سرم جلسه راه مینداخت من میدونستم ولی کاریش نداشتم میدونین انتظار نداشتم حداقل این بم خیانت کنه چون بی اغراق بخوام بگم من اونو دو سال پیش از لجن درش آوردم از یه لجن واقعی که واقعا داشت بدجور توش غرق میشد خیلی پشیمونم کاش میذاشتم اخراج میشد حقش بود واقعا حوصله داشتم چیزی رو بهش دادمو پس میگرفتم ولی واقعا خسته تر از این حرفام.... هرچند قسم خوردم یه روزی تلافی شو نشونش بدم....(ماره تو آستین) 

ث رو کاریش ندارم چون به هر حال میشناسمش میدونم دست خودش نیس هر کی هر چی بگه روش اثر میذاره یه روایت هست میگه مامانش بجای شیر مایع استخراج شده از تقطیر مغز خر بهش خورونده اونم یه طویله درسته ف میگه آگه خودش نمیخاست روش تاثیر نمیذاشت ولی من بخشیدمش فقط بخاطر اینکه مشکل از تغذیه ی دوران نوزادیشه 

یه چیز جالبی که هست اینه که من اصلا آدم اهل خشونت نیستم حتی آگه از یکی بدم بیاد یا حتی متنفر باشم ولی تو مورد الف هر روز که جلو چشممه و میبینمش یه قدرت عجیبی تو دستام جمع میشه فقط دلم میخاد بگیرم یه جفت کشیده ی نر و ماده بغل گوشش بخوابونم شاید ییکم غلیان درونیم تسکین پیدا کنه هرچند بعیده 

راسی سر چی اینجوری شد؟ 

یادمه یه روز تابستون به هردوشون گفتم دوستیا باقی نمیمونن یه روز میپاشن بعد این دوتا خودشونو شهید کردن که نه اینطوری نیست و تو بد بینی و ما سه تا تا ابد باهمیم و از این چرندیات یه کلمه گفتم امیدوارم اینطوری باشه ولی زمان خیلی چیزارو تغییر میده دیدین اونی شد که من گفتم بد بین نیستم واقع بینم

بعدا نوشت :من قبلنا از پسرا بدجور میترسیدم بنظرم موجودات غیرقابل اعتماد و ترسناکین ولی جدیدا به این نتیجه رسیدم باز رحمت به پسرا این دخترا واقعا وحشتناکن خیلیاااااا اصلا لولو خورخوره ای که میگن همینان بخدا واقعا از دخترا میترسم 


موضوعات مرتبط: زندگی من ، دل نوشته ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 22 آذر 1395برچسب:, | 23:32 | نویسنده : پریشاد |

سلام من برگشتم 

 

خیلی خوبه آدم یه جایی رو داشته باشه که توش تغییر خودشو تو مرور زمان ببینه  دقیقا همچنین جاییه 
امروز وقتم و نوشته های گذشته رو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:کجا رفت اون دختر پر شر و شور؟؟ چی شد یهو؟ 
اولاش پر از امید بود امید به یه آینده مبهم! واقعا مبهما ولی خب هر چی بود امیدواری بود دیگه چی بهتر از امید 
امیدواریم بخاطر این بود که هنوز همه ی راها رو امتحان نکرده بودم امیدوار بودم یه روز رویایی که از 12سالگیم تو سرم بود به واقعیت تبدیل بشه فکر میکردم آگه فقط یکی از این کارایی که تو این چند ماهو کردمو بکنم فقط یه یکیش همه چی حل میشه 
ولی... همیشه اونجوری نمیشه که ما میخوایم 
تو این چند ماه گذشته من همه ی همه راهایی رو شاید قابل تصورم نباشه رو امتحان کردم هر دیوونه بازی که مطمعنم دوستام بفهمن شاخ درمیارنو در آوردم(شاخ درمیارن چون از کسی که اکثرا محتاطه و از کارایی بی منطق به دوره و خودشو توی چارچوبایی که ساخته حبس کرده واقعا اون کارا بعیده..)ولی من پشیمون نیستم و نخواهم بود چون هیچ ای کاشی باقی نموند تا شبا بیدار نگهم داره این 6سال با همه تلخی و شیرینیاش تموم شد.... تموم شد چون دیگه هیچ امیدی وجود نداره 
گاهی باید پذیرفت... انگار این قسمت که میگن درسته.... اره قسمت نبود 
حکمت خدا بود
میگن خدا هیچ دعایی رو بی جواب نمیذاره همه ی دعا ها مستجاب میشن ولی به وقتش حتی شاید بعضی دعا ها رو تو اون دنیا مستجاب کنه چون خدا آینده هایی رو میدونه که ما ازش بی خبریم... 
خداجون اون دنیا به دردم نمیخوره این دنیام باشه قبول کردم که صلاح نیست و حکمت توعه 
و الانم اتفاقاتی که تو این سالا افتاده تاثیراتش شاید تا آخر عمرمم باهام باشن مثل این روزام  مرور زمان ببینه
من الان تو راهی دارم راه میرم که ثمره ی انتخابم از روی دیوونگیمه من عشق عمرانو ریاضی رو چه به تجربی و پزشکی؟ واقعا خنده داره ولی من از سر دیوونگی قدم تو این راه گذاشتم هنوزم که هنوزه فقط به هوای اون روزا دارم تو این راه پیش میرم شاید برای همینه که هیچ وقت اون دوستامو که عاشق دندان یا پزشکین رو درک نکردم من خواستم پزشکی بخونم ولی نه بخاطر دلیلی که همه بخاطرش پزشکی میخونن بخاطر یه دلیل بچگانه.... 
هرچند دیگه اون دلیل برام مرده و وجود نداره ولی این آخرین دیوونگیمو تا تهش میرم تا تهش تسلیم نمیشم هرچند هنوزم انگیزه هام شبیه انگیزه های بقیه نیست ولی باید این راه به آخرش برسه شاید این انتخابمم مصلحت خدا بوده.... 
________________________________
بزرگ شدن آرزویی بود که به امتحانش نمی ارزید خیلی عوض شدم شاید بهتره بگم تو پیچ و تاب دنیا خیلی از رفتارم تغییر کرد دیگه با هیشکی قهر نمیکنم دعوا نمیکنم حتی آگه ازش دلگیر باشم حتی به بهونه هاشم گوش نمیدم فقط میگم باشه تو راست میگی و تموم 
راستش هر بار میخوام با کسی حرف بزنم مدام این جمله میاد ذهنم که شاید این آخرین باری باشه که دارم باهاش حرف میزنم بذار خاطره ی خوبی براش باشم حتی آگه دلم از دستش خون باشه
 اگه این اواخر این تفکراتو نداشتم و مثل گذشته بودم قطعا باید باهاشون کات میکردم کسایی هستند که واقعا این اواخر بد جور دلمو شکستن حتی ناخواسته به روشونم آوردم ولی با اینکه دلم هنوزم از دستشون خونه ولی به روشون نمیارم سعی میکنم مثل گذشته باهاشون رفتار کنم
مخصوصا شما دوتا!!!  آخه چطور تونستید منو بشکنید؟؟ من که حداقل برا شماها آدم بدی نبودم
 
پ. ن:خداروشکر کسی از ادمای حقیقی زندگیم اینجا رو نمیخونه بجز تو ف عزیزم که اگه یه روز احتمالا اینجارو خوندی نخونده بگیر 
پ. ن:هنوز کلی حرف دارم بازم میام و مینوسیم
 

موضوعات مرتبط: زندگی من ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 آذر 1395برچسب:, | 1:28 | نویسنده : پریشاد |

من این وبلاگو صرفا جهت ثبت خاطراتم ثبت کرده بودم ولی این روزا احساس میکنم یکم ادم خاطره بازی شدم و تا این اندازه نوستالوژیک بودن رو دیگه دوست ندارم و میخوام تا یه زمان مشخصی هیچ کدوم از خاطراتمم رو تو هیچ جا ثبت نکنم

از طرفیم دیگه نوشتن برام جذابیت سابق رو نداره یعنی دیگه هیچی برام جذابیت سابق رو نداره چیزیایی که یه زمان باهاشون ذوق میکردم...اسمش تغییره یا بزرگ شدن؟؟؟؟نمیدونم

دلم میخواد یه حصار بلند بکشم دورم وتوش زندگی کنم. تنهایی....

ولی همتونو بخدا میسپارمو

خدافظ...



موضوعات مرتبط: زندگی من ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 26 مرداد 1394برچسب:, | 23:16 | نویسنده : پریشاد |

 

عکس ساعت | تصویر ساعت | ساعت زیبا | ساعت خوشگل | ساعت های دیدنی | بهترین ساعت ها | ساعت دیواری | ساعت مچی | عکس ساعت مچی | جدیدترین ساعت مچی ها | عکس بهترین ساعت مچی ها | ساعت مچی های مارکدار | جدیدتری ساعت مچی دنیا | گران قیمت ترین ساعت مچی | عکس | تصویر | زیباپیکس | سایت مرجع عکس

 

می گویند زمان ادم هارا عوض می کند

اشتباه نکن...!!

"زمان"تنها حقیقت ادم هارا روشن میکند


موضوعات مرتبط: دل نوشته ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 9 تير 1394برچسب:, | 11:6 | نویسنده : پریشاد |

بالاخره پرونده ی امسالم بسته شد.بی اغراق بگم بدترین سال عمرمم به بدترین صورت تموم شد (البته از نظر من).

توی این نه ماه خیلی چیزا عوض شدن خودم،اعتقاداتم،علایقم،دوروبرم،دیدگاهم نسبت به همه،دیدگاهم به زندگی و خیلی چیزای دیگه...

تنها خوشحالیم اینه که تموم شد بالاخره و سه ماه وقت دارم تا بتونم برگردم به همون پریشاد سابق.امیدوارم همه چی مثل قبل بشه نه خیلی قبلا نه وقت مثل سال پیش(البته جاهای خوب سال پیش)

ایا تیر بر همه کس شاد و خرامان میگذرد؟؟؟؟

 

خیلی خیلی بعدا نوشت: نتونستم برگردم به همون روزا .روزای امروزمو میسازم...


موضوعات مرتبط: زندگی من ، دل نوشته ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 3 تير 1394برچسب:, | 16:24 | نویسنده : پریشاد |

5سال گذشت

یادت گرامی باد....


موضوعات مرتبط: زندگی من ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 30 خرداد 1394برچسب:, | 13:39 | نویسنده : پریشاد |

دورتر شدم...

 


موضوعات مرتبط: زندگی من ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 2 خرداد 1394برچسب:, | 15:25 | نویسنده : پریشاد |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.