یادتونه پست قبلی نوشتم دوتا از دوستام دلمو شکستن ولی به روشون نمیارم با یکیشون کات کردم البته با دونفر کات کردما ولی خب یکیشون برام اهمیتی نداشت ولی اون یکی.... 

راستشو بخواین اونو دوسش داشتم اصلا دوست نداشتم رابطمون بهم بخوره ولی نفر دوم همیشه نقش باقالی رو بین ما داشت الان میگم کاش خیلی وقت پیش حذفش میکردم مامانم راس میگه رابطه های سه نفره هیچ‌وقت ادامه پیدا نمیکنن همیشه دوستاشون علیه اون یکی توطئه میکنن یاد آهنگ یاس افتادم تا دو نفرو باهام آشنا کردیم تیم شدن مارو بکوبن زمین من آشناشون کردم...  

از دست اولی یا همون ث ناراحت نیستم بخشیدمش ولی محاله فراموشش کنم ولی نفر دوم یا همون الف رو هرگز نه میبخشم و نه فراموش میکنم به خودشم گفتم میدونم خیلی وقت بود پشت سرم جلسه راه مینداخت من میدونستم ولی کاریش نداشتم میدونین انتظار نداشتم حداقل این بم خیانت کنه چون بی اغراق بخوام بگم من اونو دو سال پیش از لجن درش آوردم از یه لجن واقعی که واقعا داشت بدجور توش غرق میشد خیلی پشیمونم کاش میذاشتم اخراج میشد حقش بود واقعا حوصله داشتم چیزی رو بهش دادمو پس میگرفتم ولی واقعا خسته تر از این حرفام.... هرچند قسم خوردم یه روزی تلافی شو نشونش بدم....(ماره تو آستین) 

ث رو کاریش ندارم چون به هر حال میشناسمش میدونم دست خودش نیس هر کی هر چی بگه روش اثر میذاره یه روایت هست میگه مامانش بجای شیر مایع استخراج شده از تقطیر مغز خر بهش خورونده اونم یه طویله درسته ف میگه آگه خودش نمیخاست روش تاثیر نمیذاشت ولی من بخشیدمش فقط بخاطر اینکه مشکل از تغذیه ی دوران نوزادیشه 

یه چیز جالبی که هست اینه که من اصلا آدم اهل خشونت نیستم حتی آگه از یکی بدم بیاد یا حتی متنفر باشم ولی تو مورد الف هر روز که جلو چشممه و میبینمش یه قدرت عجیبی تو دستام جمع میشه فقط دلم میخاد بگیرم یه جفت کشیده ی نر و ماده بغل گوشش بخوابونم شاید ییکم غلیان درونیم تسکین پیدا کنه هرچند بعیده 

راسی سر چی اینجوری شد؟ 

یادمه یه روز تابستون به هردوشون گفتم دوستیا باقی نمیمونن یه روز میپاشن بعد این دوتا خودشونو شهید کردن که نه اینطوری نیست و تو بد بینی و ما سه تا تا ابد باهمیم و از این چرندیات یه کلمه گفتم امیدوارم اینطوری باشه ولی زمان خیلی چیزارو تغییر میده دیدین اونی شد که من گفتم بد بین نیستم واقع بینم

بعدا نوشت :من قبلنا از پسرا بدجور میترسیدم بنظرم موجودات غیرقابل اعتماد و ترسناکین ولی جدیدا به این نتیجه رسیدم باز رحمت به پسرا این دخترا واقعا وحشتناکن خیلیاااااا اصلا لولو خورخوره ای که میگن همینان بخدا واقعا از دخترا میترسم 


موضوعات مرتبط: زندگی من ، دل نوشته ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 22 آذر 1395برچسب:, | 23:32 | نویسنده : پریشاد |

سلام من برگشتم 

 

خیلی خوبه آدم یه جایی رو داشته باشه که توش تغییر خودشو تو مرور زمان ببینه  دقیقا همچنین جاییه 
امروز وقتم و نوشته های گذشته رو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:کجا رفت اون دختر پر شر و شور؟؟ چی شد یهو؟ 
اولاش پر از امید بود امید به یه آینده مبهم! واقعا مبهما ولی خب هر چی بود امیدواری بود دیگه چی بهتر از امید 
امیدواریم بخاطر این بود که هنوز همه ی راها رو امتحان نکرده بودم امیدوار بودم یه روز رویایی که از 12سالگیم تو سرم بود به واقعیت تبدیل بشه فکر میکردم آگه فقط یکی از این کارایی که تو این چند ماهو کردمو بکنم فقط یه یکیش همه چی حل میشه 
ولی... همیشه اونجوری نمیشه که ما میخوایم 
تو این چند ماه گذشته من همه ی همه راهایی رو شاید قابل تصورم نباشه رو امتحان کردم هر دیوونه بازی که مطمعنم دوستام بفهمن شاخ درمیارنو در آوردم(شاخ درمیارن چون از کسی که اکثرا محتاطه و از کارایی بی منطق به دوره و خودشو توی چارچوبایی که ساخته حبس کرده واقعا اون کارا بعیده..)ولی من پشیمون نیستم و نخواهم بود چون هیچ ای کاشی باقی نموند تا شبا بیدار نگهم داره این 6سال با همه تلخی و شیرینیاش تموم شد.... تموم شد چون دیگه هیچ امیدی وجود نداره 
گاهی باید پذیرفت... انگار این قسمت که میگن درسته.... اره قسمت نبود 
حکمت خدا بود
میگن خدا هیچ دعایی رو بی جواب نمیذاره همه ی دعا ها مستجاب میشن ولی به وقتش حتی شاید بعضی دعا ها رو تو اون دنیا مستجاب کنه چون خدا آینده هایی رو میدونه که ما ازش بی خبریم... 
خداجون اون دنیا به دردم نمیخوره این دنیام باشه قبول کردم که صلاح نیست و حکمت توعه 
و الانم اتفاقاتی که تو این سالا افتاده تاثیراتش شاید تا آخر عمرمم باهام باشن مثل این روزام  مرور زمان ببینه
من الان تو راهی دارم راه میرم که ثمره ی انتخابم از روی دیوونگیمه من عشق عمرانو ریاضی رو چه به تجربی و پزشکی؟ واقعا خنده داره ولی من از سر دیوونگی قدم تو این راه گذاشتم هنوزم که هنوزه فقط به هوای اون روزا دارم تو این راه پیش میرم شاید برای همینه که هیچ وقت اون دوستامو که عاشق دندان یا پزشکین رو درک نکردم من خواستم پزشکی بخونم ولی نه بخاطر دلیلی که همه بخاطرش پزشکی میخونن بخاطر یه دلیل بچگانه.... 
هرچند دیگه اون دلیل برام مرده و وجود نداره ولی این آخرین دیوونگیمو تا تهش میرم تا تهش تسلیم نمیشم هرچند هنوزم انگیزه هام شبیه انگیزه های بقیه نیست ولی باید این راه به آخرش برسه شاید این انتخابمم مصلحت خدا بوده.... 
________________________________
بزرگ شدن آرزویی بود که به امتحانش نمی ارزید خیلی عوض شدم شاید بهتره بگم تو پیچ و تاب دنیا خیلی از رفتارم تغییر کرد دیگه با هیشکی قهر نمیکنم دعوا نمیکنم حتی آگه ازش دلگیر باشم حتی به بهونه هاشم گوش نمیدم فقط میگم باشه تو راست میگی و تموم 
راستش هر بار میخوام با کسی حرف بزنم مدام این جمله میاد ذهنم که شاید این آخرین باری باشه که دارم باهاش حرف میزنم بذار خاطره ی خوبی براش باشم حتی آگه دلم از دستش خون باشه
 اگه این اواخر این تفکراتو نداشتم و مثل گذشته بودم قطعا باید باهاشون کات میکردم کسایی هستند که واقعا این اواخر بد جور دلمو شکستن حتی ناخواسته به روشونم آوردم ولی با اینکه دلم هنوزم از دستشون خونه ولی به روشون نمیارم سعی میکنم مثل گذشته باهاشون رفتار کنم
مخصوصا شما دوتا!!!  آخه چطور تونستید منو بشکنید؟؟ من که حداقل برا شماها آدم بدی نبودم
 
پ. ن:خداروشکر کسی از ادمای حقیقی زندگیم اینجا رو نمیخونه بجز تو ف عزیزم که اگه یه روز احتمالا اینجارو خوندی نخونده بگیر 
پ. ن:هنوز کلی حرف دارم بازم میام و مینوسیم
 

موضوعات مرتبط: زندگی من ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 آذر 1395برچسب:, | 1:28 | نویسنده : پریشاد |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.